تاریخ : اول 12 1392
نظر

http://img1.tebyan.net/big/1389/06/1822557411224420615315099441611671399672.jpg

عباس ریزه یک هو رفت طرف منبع آب و وضو گرفت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند.به سوی چادر رفت.کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده.صدایش کرد: "هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟ "

موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم.

موضوعات مرتبط:
الصلوه معراج المؤمن
X