علی گوشه خلوتی نشسته بود و گذشته را در ذهن مرور می کرد.
چند سالی بود که در خانه پسر عمویش زندگی میکرد.
مردم پسر عمویش را محمد امین خطاب می کردند.
به یاد صحبت های دیروز محمد(ص) افتاد.
محمد امین، از خدا و رسالتی که توسط جبرئیل به او محول شده بود، صحبت کرد؛ حرفهایش دل علی را لرزانده بود.
علی احساس کرد، دلش با یاد خدایی که محمد (ص) به او معرفی کرده، آرامش یافته، پس تصمیم گرفت به خدا و رسولش ایمان آورد.
به او ایمان آورد در حالی که ده سال بیشتر نداشت.
از آن پس، رسول خدا و علی (ع)، برای خواندن نماز به درّههای اطراف مکه میرفتند و مخفیانه نماز میگزاردند.
مدتی بعد ابوطالب، محمد (ص) و فرزندش علی(ع)، را در گوشه ای دید که، به زمین خیره شده و به خاک میافتند و برمیخیزند.
تعجب ابوطالب هنگامی بیشتر شد که در مقابل آنها ایستاد و آنها توجهی نکردند.
ابوطالب کنار تخته سنگی نشست و همانطور که با دقت به حرکات آنها خیره شده بود، به فکر فرو رفت.
پیامبر بعد از نماز، با مهربانی به ابوطالب سلام کرد، صدای علی نیز در صدای پیامبر پیچید.
ابوطالب کنجکاوانه از برادرزاده اش پرسید:
محمد جان! این چه آئینی است؟!
پیامبر، ابوطالب را در آغوش گرفت و با لحنی سرشار از مهر گفت:
عمو جان! این آئین خدا، پیامبران، فرشتگان و جدمان ابراهیم است.
خدا مرا برگزیده و با این آئین برای هدایت به سوی بندگانش فرستاده.
ابوطالب از فرزندش پرسید:
علی جان! تو بر چه آئینی هستی؟
علی (ع) نیز مهربان تر از همیشه به پدر گفت:
پدر جان! من نیز به خدا و پیامبرش ایمان آوردم و نماز خواندم.